بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ در کشور آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ، افسانه ای جالب درمورد این قلعه دارند که بازگویی آن، مایه ی مباهات و افتخارشان است...
در قرن 15 لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره میکند. اهالی شهر از زن و مرد تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه بردند.
فرمانده دشمن به قلعه پیامی فرستاد که قبل از حمله ی ویران کننده ی خود، حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شوند و پی کار خود بروند.
پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن بخاطر رعایت آیین جوانمردی و براساس قول شرف، موافقت میکند که هریک از زنان داخل قلعه میتوانند گرانبهاترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کنند به شرط آنکه به تنهایی قادر به حمل آن باشند.
ناگفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگاهمی که هریک از زنان، شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج میشدند، بسیار تماشایی است!!!
«بابا جون؟»
«جونم بابا جون؟»
«این خانمه چرا با مانتو خوابیده؟»
«خب... خب... خب حتما اینجوری راحتتره دخترم.»
«یعنی با لباس راحتی سختشه؟»
«آره دیگه، بعضیها با لباس راحتی سختشونه!»
«پس چرا اسمشو گذاشتن لباس راحتی؟»
«.......هیس بابایی، دارم فیلم میبینم.»
« باباجون، کم آوردی؟!»
«نه عزیزم، من کم بیارم؟ اصلا هر سوالی داری بپرس تا جواب بدم.»
«خب راستشو بگو چرا این خانمه با مانتو خوابیده بود.»
«چون خانم خوبیه و حجابشو رعایت میکنه.»
«آهان، پس یعنی مامان من خانم بدیه؟»
«نه دخترم، مامان تو هم خانم خوبیه.»
پس چرا بدون مانتو میخوابه؟»
«خب مامانت اینجوری راحتتره.»
«اون آقاهه هم چون میخواسته حجابشو رعایت کنه با کت و شلوار خوابیده بود؟»
«نه عزیزم، اون چون خسته بود با لباس خوابش برد.»
«پس چرا خانمش که خیلی هم خانم خوبیه بهش کمک نکرد لباسشو در بیاره؟!»
«چون میخواست شوهرش روی پاهای خودش بایسته.»
«واسه همینه که شما نمیتونید روی پاهای خودتون بایستید؟»
«عزیزم مگه تو فردا مدرسه نداری؟»
«داری میپیچونی؟»
«نه قربونت برم عزیزم، اما یه بچه خوب که وسط فیلم اینقدر سوال نمیپرسه؛ باشه عسل بابا؟»
«اما من هنوز قانع نشدم.»
«توی این یک مورد به مامانت رفتی؛ خب بپرس عزیزم.»
«چرا باباها توی تلویزیون همیشه روی مبل میخوابن؟»
«واسه اینکه تختخوابشون کوچیکه، دو نفری جا نمیشن.»
«خب چرا یه تخت بزرگتر نمیخرن؟»
«لابد پول ندارن دیگه.»
«پس چرا اینا دوتا ماشین دارن، ما ماشین نداریم؟»
«چون ماشین باعث آلودگی هوا میشه، ما نخریدیم عزیزم.»
«آهان،
یعنی آدما نمیتونن همزمان دوتا کار خوب رو با هم انجام بدن؛ اون آقاهه و خانومه که حجابشون رو رعایت میکنن، باعث آلودگی هوا میشن، شما و مامان که باعث آلودگی هوا نمیشین حجابتون رو رعایت نمیکنین؛ درست گفتم بابایی؟»
«آره دخترم، اصلا همین چیزیه که تو میگی، حالا میشه من فیلم ببینم؟»
«باشه،
ببین بابایی اما تحت تاثیر این فیلمها قرار نگیری بری ماشین بخریها، به
جاش برو به مامان یاد بده حجابشو موقع خواب رعایت کنه که تو اینقدر موقع
جواب دادن به سوالاتم خج------------------- نکشی!»
چندتا مورد هست که میگم قشنگ با حس بهش فک کنید .
1 - کشیدن دندون رو چوب بستنی
2 - ناخون کشیدن رو موزایک
3 - جویدن کانوا
4 - کشیدن ناخون رو تخته سیا .
5 - کشیده شدن سفت بیل رو آسفالت زیر ماسه .
6 - کشیدن سکه رو مزاییک .
7-کشیدن دو تا یونولیت به هم.
میگفتم حس خارپشتیو دارم
که خار هاش براش دنیای امنی ساخته
ولی حسرت یه نوازش به دلش مونده
ولی مث اینکه...
تو دنیای خارپشتا هم...
هیییییییی
بی خیال
این وبم هم بوی غم گرفت...
2 تا گربه با هم ازدواج کردند
اوایل زندگی عاشقانه ای داشتند
اولین بچشون به دنیا اومد
دومی هم به دنیا اومد
اولین قدمهای بچه هاشون
پدر این خانواده به سختی کار میکرد
و مادر دنبال خوشگذرونی خودش بود
بچه ها بدون مراقبت بزرگ شدند و بچه های بدی از آب در اومدند
یکیشون تروریست شد
یکی دیگه همش تو کلوب شبانه بود
کوچکترینشون تصمیم به خودکشی گرفت
وقتی پدرشون فهمید سکته کرد
مادرشون هم عقلش رو از دست داد و دیوونه شد